آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

گل پسری

مروارید هشتم

سلام عشق مامانی،گلم مبارکت باشه رونمایی مروارید هشتم ،عزیزم امروز ظهر که بابایی تماس گرفت داشتم باهاش صحبت میکردم متوجه مروارید هشتمت شدم به بابایی گفتم گفت از طرف من ببوسش،عسل مامانی الان یه هفته میشه که می ایستی و ما برات دست میزنیم و میخونیم خودت هم دست میزنی،قزبونت برم ،جیگرم دیشب کنار قرآن بودی بهت گفتم بوسش کن خم شدی و قران بوس کردی،الهی قرآن پشت و پناهت باشه مادر،گل پسری دیشب بابایی ریسه های تولدت وصل کرد بالاخره بعد یک ماه تم آدم برفی که برات درست کردم تمام شد و بابایی وصلش کرد شما با تعجب به همش نگاه میکردی و کلی ذوق میکردی،بابایی هم خیلی خوشحال بود الهی جشن تحصیلی و جشن عقد و عروسی ات،ان شاالله از خدا مدد میخوایم که مراسم تولدت پنج...
27 آذر 1393

یه روز تلخ برای من و بابایی

سلام عشق مامان و بابا که نفس ما به نفس کشیدن شما بنده،گلم دو شب قبل موقع شام خوردنت حس کردیم تب داری پانزده قطره بهت استامینوفن دادیم ،ساعت چهار صبح دیدم تو خواب بیقراری بیدار شدم دیدم تنت گرمه سریع بهت استامینوفن دادم بابایی بیدار شد،درجه تب زیر بغلت گذاشتیم تبت سی و هشت بود سریع آماده شدیم بردیمت بیما ستان نزدیک خونه قطره و شیاف و سرماخوردگی کودکان و آموکسی سیلین داد ،بعد شیاف یه کم آروم شدی و خوابت کردم تا استراحت کنی ظهر بعد ناهار داروهات بهت دادم بالا آورده بودی جفت مون خیلی ترسیدیم فدات بشم که فقط اشک میریختی،مامانی انقدر بی حال بودی که بازی نمیکردی خونه سوت و کور بود ،داشتم دیونه میشدم چند بار دل دل کردم زنگ بزنم دایی مهدی ،مادرجون بف...
13 آذر 1393

تعویض پلاک ماشین بابایی

سلام عشق من جون من،گل پسر دیروز بابایی حدود ساعت یازده ظهر تماس گرفت و گفت میخواد بره تعویض پلاک بعدش بره پیش دوستش قاسم دزدگیر و ضبط ماشین نصب کنه گفت شما هم میایید?گفتم اگه تا یه ساعت دیگه میای باشه ،خلاصه آماده شدیم و نماز خوندم بابایی اومد و با هم رفتیم ،وقتی رسیدیم داخل سالن ماکت قسمت های مختلف ساختمان بود ،که دور تا دور ش ماشین های کوچیک بود ،به سقف نگاه میکردی و چراغ های گرد میگفتی بوب یعنی توپ،چون صدات تو سالن میپیچید با صدابی بلند و پشت هم میگفتی بابا. بابا ،خلاصه ساعت چهار رسیدیم خونه مامان بزرگ تا رسیدیم یه ماشین سفید کوچیک دیدی سریع برداشتی باهاش بازی کردی،ظاهرا اون ماشین های کوچیک تو ماکت نتونستی برداری و باهاشون بازی کنی به دلت...
11 آذر 1393

مهمان شمالی و ساوه ای

سلام عشق مامان،جیگر مامان که الان خوابی انگار کسی خونه نیست و خونه سوت و کوره دلمون کلی میگیره،ماشالله که بیداری حسابی جبران میکنی و مشغول بازی میشی بوووووس،مامانی پنج شنبه بیست و نهم آبان ماه حدود ساعت چهار بعدازظهر انسیه خانم شمالی تماس گرفت و گفت امشب به همراه دختر و دامادش از ساوه میان خونه ما ،من هم سریع کارهام جمع و جور کردم تا غذاهارا آماده کنم بابایی رفته بود میوه و نوشیدنی بخره ،شما هم یهو طوری اشک میریختی که من هم پا به پات اشک میریختم خوابت میومد شیر بهت میدادم نمیخوابیدی دوست داشتی قنداقت کنم برات لالایی بخونم رو پاهام بخوابی ،متاسفانه وقتش نداشتم باید غذا آماده میکرم ،یه کم بغلت میکردم و یه دستی کارهام میرسیدم یه کم بادبابایی با...
1 آذر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسری می باشد